هایال

هایال

هایال (خیالِ سرگردان)
hayall.ir

گاهی گوش می دهم 🎧

گاهی می نویسم


آخرين مطالب

گاهی باید بی خیال شد

محمدی نژاد، جمعه ، ۲۹ دی ۹۶ ، ۰۲:۲۱


گاهی باید بی خیال شد اما همین که می خواهی بیخیال شوی خیالها شروع می شوند خیالهایی که دست خود آدم نیست
گاهی هرچه قدر سعی می کنی افکارت دست خودت باشد نمی شود که نمی شود
گاهی باید تسلیم شوی ...
باید خودت را بسپاری به کابوسهایت ، مگر چه می شود؟ بگزار هرچه میخواهد بشود
اتفاقا کاش هرآنچه می خواهد بشود ...
همین "نشدن" است که زجر می دهد چون میدانی دوباره شروع خواهد شد
دردهایی که مثل خوره روحت را آزار می دهد تا مرگت فرا رسد
مرگی زجر آور، متوهم، کابوس وار

منظورم خاطره های سخت نیست! کسی که شرایطش سخت بوده باشد و به سختی بزرگ شده باشد نه منظورم اینها نیست؛ کسی که به سختی درس خوانده باشد وقتی یاد خاطره هایش می افتد عذاب نمی بیند، اتفاقا حالش بهتر هم می شود!

منظورم سرد و گرم شدنهای یهوییست
منظورم بن بست هاست، سوال ها و خاطره هاییست که کابوس وار همیشه در پس ذهنت جا خوش کرده اند و می خواهند عذابت دهند و حتی گاهی شاید اصلا ربطی به تو نداشته باشند ولی نمی توانی بیخیالشان شوی

خاطره هایی از دور،
گاهی بسیار دور و گاهی بسیار نزدیک
سخت ترین خاطره ها آنهاییست که وقتی یادشان می افتی نمی توانی گریه کنی!
و چیزی از اعماق وجودت به سینه ات فشار می آورد
نفست تنگ می شود نمی توانی بخوابی و یا از خواب بیدار می شوی توصیفش سخت است

یادم می آید شبها با بچه های همسایه در خانه یکدیگر جمع می شدیم و به دور از چشم بزرگتر ها پتوها را به زمین می انداختیم و می خوابیدیم وسط پتو ، پتو را به دور خود می پیچیدیم و غلت می خوردیم 
این بازی حس شیرین خاص خودش را داشت
یک بار که همین بازی را تکرار می کردیم پتو را که پیچیدم دور خودم، دیگر نتوانستم بازش کنم دستهایم قفل شد و در لحظه ای به چشم زدن به یکباره احساسی زجر آور شدید بهم دست داد..احساسی شبیه فشار آوردن دیوارهای یک سلول زندان به زندانی.... احساسی همراه با ترس و استیصال
در میان هیاهوی بچه ها هرچه قدر داد زدم هیچ کس صدایم را نشنید
چند دقیقه ای طول کشید تا بچه ها فهمیدند و توانستم پتو را باز کنم تا چند ساعت بعد آن بدنم بی حس و کرخت بود و ذهنم خالی!

برخی اتفاقها هستند که احساس زجر آوری شبیه به همان حس لای پتو ماندن را می دهند اما با یک فرق؛ وقتی به آن ماجرای پتو فکر می کنم دوباره تکرار نمی شود و یادآوریش اذیتی ندارد اما
بعضی خاطره ها گاهی حتی به یادآوردنش از خود اتفاق عذاب آورترند
و اتفاقاهایی که تو هیچ کاره بوده ای عذابش بیشتر ، سوالهایش بیشتر ، معماهایش بیشتر و گریه هایت کمتر اما دردناکتر

اگر نمی توانی درک کنی خوش به حالت...بی خیال!

29 دی ماه 96/محمدی نژاد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">