هایال

هایال

هایال (خیالِ سرگردان)
hayall.ir

گاهی گوش می دهم 🎧

گاهی می نویسم


آخرين مطالب

ویترین

محمدی نژاد، پنجشنبه ، ۰۱ آذر ۹۷ ، ۰۱:۴۶

اولین روز مهر هوای ابری

اولین روز برگشتنش از مدرسه بود

هنوز لباس های دوسال پیشش به تنش خیلی بزرگ می یومد
تا خانه باید پیاده می رفتند

رضا و برادر کوچکش را می گویم


...
از جلوی ویترین لباس فروشی ها رد میشدند
ایستاد، گفت چقدر این قشنگه داداش

 
رضا نگاهی به دَک و پُز فروشگاه کرد
فهمید ارزان هم که باشد اینجا گرانش میدهند!
منتها مسئله پولی بود که کلا نداشتند
بچه بود دیگر نمی فهمید 
نمی توانست از فلسفه ی فقر برایش بگوید وقتی خودش هم نمی فهمید
گفت "نه اینجا لباسهایش دست دوم است!"
هنوز برق انعکاس یافته از لباس های نو، چشم برادرش را سِحر نکرده بود که فورا دستش را کشید آن طرف...
...
رسیدند به مغازه دیگر
دوباره ایستاد 
دوباره زل زد
دوباره خواهش
دوباره دستهای خالی رضا ...
گفت این مغازه لباسهایش بو میدهند!!
هنوز بوی ادکلن مغازه مستش نکرده بود
که باز دستش رو کشید ...
...
به مغاره بعدی رسیدند
این بار کار به دوباره نکشید
رضا ، قبل از برادر کوچکش ایستاد!!
...قبل از او 
یک کت آبی 
کتی که همکلاسیش  میپوشید
این دفعه، هم برق لباسهای نو و هم بوی ادکلن، رضا را هم سِحر کرد
این بار باید یکی دستِ او را میکشید
دیگرهیچ نگفت...
سکوت...
منجمد...
...
چند لحظه بعد
به خودش آمد
یکی دستش رو می کشید
برادر کوچکش بود
گفت ولش کن داداش رضا
این مغازه، هم لباس هایش کهنه است، هم بو میدهند!
بیا بریم...
...
دیگر به هیچ ویترینی نگاه نکردند
تا خانه هیچ کدام حرفی نزدند
آنروز کلی دروغ گفتند 
سوالهایی که صحیحترین جوابش دروغ بود
یعنی دروغ تنها چیزی بود که داشتند!

مادرش میگفت در بهشت هیچ دروغی نیست
رضا در نه سالگی و برادرش در هفت سالگی فهمیدند
بهشت جای آنها نیست...!

.
.
.
"محمدی نژاد" - از مجموعه داستان های "سَبُک مغز"

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">