هایال

هایال

هایال (خیالِ سرگردان)
hayall.ir

گاهی گوش می دهم 🎧

گاهی می نویسم


آخرين مطالب

سعید

محمدی نژاد، سه شنبه ، ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۵

اواخر پاییز بود

برف هنوز زیاد نباریده بود (به قول ما اَلَـکی باریده بود)
ولی آب شیر حیات یخ زده بود
خسته از بازی فوتبال بین گل و لای کوچه به خونه برگشت
هنوز نیم متری با "در" فاصله داشت که صدای جیغ و داد وحشتناکی از درون خانه به گوشش رسید
جیغ و دادی شبیه شب گذشته
شبیه  همه ی 11سال گذشته....
 مثل همه ی هزار بار قبلی، چیزی از درون سعید فریاد کشید که باید عجله کند
هرچند کار خاصی از دستش بر نمی آمد
اما برعکس سری های قبل
سعید مکث کرد و سکوت
البته سکوت کار همیشگیش بود
____( آخر میدانی وقتی حس میکنی همه نسبت به حال تو ناآگاهند دیگر دلیلی برای حرف زدن نداری
 اَخم هایت گره میخورند به هم
 جالب است در همین مواقع است که اتفاقا بعضی از آدمها که دردت را نمیدانند مدام به تو میگویند که "چته بابا اخماتو وا کن"
 و عده ای زمزمه میکنند "چقدر مغروره"
 این ناآگاهی مردم باعث می شود سکوتت بیشتر ادامه داشته باشد
 نفرتت بیشتر شود... هم عمقش هم مدتش
 )_______

چند دقیقه یخ زده بود اما از سرما نبود
ایندفعه برعکس قبلنا با عجله به خونه نرفت
پشتشو کرد به خونه
روبروش کوچه ای تاریک و باریک بود
یه عمر تو همین کوچه نفس کشیده بود اما انگار اون لحظه کوچه شبیه قبل نبود
یعنی همان کوچه بود ولی انگار نبود!
نه کوچه همان کوچه بود و نه سعید همان سعید 11 ساله
میخواست تصور کند 70سالش است
میخواست کار تازه ای بکند
فکر کرد شاید باید یکبار برای همیشه کار دیگری بکند
اما هم کوچه هم سعید و هم _سکوتِ وَهم انگیزِ آخرِ پاییز _همه میدانستند که اینکار برای سعید زود است و البته ترسناک!؟
چند قدم آهسته به طرف انتهای کوچه رفت
چند کوچه رو که طی کرد سرعتش بیشتر شد
رفته رفته هی سرعتش بیشتر میشد
به دویدن رسید
همینطوری چند دقیقه ای دوید تا اینکه حس کرد چراغ خونه ها داره کمتر و کمتر میشه
 سرعتش رفته رفته کم شد شهر کوچک بود
و یک دفعه ایستاد چون به انتهای آخرین خانه شهر رسیده بود
خانه ای متروک و بدون چراغ
حس ترس عجیبی به یکباره وجود سعید رو احاطه کرد

ساعت 2شب بود
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
تا اولین چراغ شهر فاصله ی زیادی بود
قلبش تپیدن گرفت
مغزش قفل کرد
پاهایش طوری تکان نمیخورد که انگار میخواست به سعید بگوید "خب حالا چی؟ میخوای چیکار کنی؟"
و سعید عاجز از توان پاسخ
"تاریکی"
"سکوت"
"سرما"
"عرق سرد"
و "سعید"
صحنه ای رو تشکیل میداند که جز سعید هیچ کس توان درکش رو نداشت
عرقش که سرد شد کمی لرزید
این لرزیدن بیشتر از آنکه از سرمای آخر پاییز باشد از ترس و بلاتکلیفی بود
یک طرف؛ جادهِ خاکیِ تاریکِ نامعلومِ ترسناک و فرداهای ترسناک تر
و یک طرف؛ جیغ و داد و کابوس فرداهایش

امان از این ترس فرداها که سخت ترین اراده ها را سست می کند
اختیارش تمام شد و نشست
بی انکه صدایی از او شنیده شود اشک هایش به صورتش غلتید
اشک هایی سرد، خاکی و شور


در همین حال تصویری در ذهن سعید نقش بست
تصویری از خواهر کوچکترش
نه... بهتر است بگویم تصویری از دختری 6ساله بین یک دعوای وحشتناکِ چند دیوانه، به نام پدر و مادر....
دست های کوچکی رو در بازوانش حس کرد که محکم داشت با تمام قدرت فشار میداد
زهرا وقتی میترسید تنها چیزی که میتونست بهش چنگ بندازه تا کمی از ترسش کمتر بشه،  بازوی سعید بود

اون شب برای زهرا همه چیز مثل قبل بود "دیوانه ها بودند" "معرکه هم برپا بود" "زهرا هم بود" فقط دیگر بازویی برای چنگ زدن نبود
سعید تازه یادش افتاد بدبختر از او هم کسی هست
یعنی دنیا همین است تا حس میکنی بدبختی، خدا کاری میکند که میفهمی بدبختر از تو هم هست یا بدبخت تر از این هم میتونستی بشی

سعید با سرعت برگشت
بعد از آن شب همه چیز مثل قبل تکرار می شد
اما سعید دیگر هیچ وقت به فرار فکر نکرد
سعید ماند تا دختری از این همه دنیایِ زیبایِ احمق هایِ خوشبخت، حداقل بازویی برای چنگ زدن داشته باشد
کاش سعید هم چیزی برای چنگ زدن داشت ..

|محمدی نژاد|
از مجموعه داستان های|سَبُک مغز|

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">