قصه باف
داری بحث میکنی وسط بحث و توضیح میخوای شوخی کنی مثال واقعی از خاطرات گذشته میزنی
اما یهو یاد یه چیزایی میافتی، فکرت میره جای دیگه، حرف دیگه ،خاطره ی دیگه، تصاویر تخیلی دیگه، چشمات خیره میمونه لبِ میز یا شکاف روی دیوار
دستات سرد میشه، دیگه انگیزه ای برای ادامه مطلبی که با آب و تاب شروعش کرده بودی رو نداری
بقیه هم منتظر ادامه توضیحت هستن ؛ اما تو لبات قفل شده،
دلت میخواد یهو یکی یه مطلب دیگه ای بگه و حواس همه پرت بشه و تو تا انتهای دنیا همونجا بایستی و فقط زل بزنی به لبه ی سه گوش میز و هی فکر کنی، فکر کنی، فکر کنی...
حس دونده ای رو داری که تو مسابقه تا انتهای خط دویده اما تو چند قدمی پایان مسابقه، همونجا که همه مردم دارن کف و سوت میکشن، شک میکنه و توقف میکنه
احساس میکنی چقدر ساده ای که هنوز داری قصه میبافی
و چقدر میتونی ساده تر باشی
یهو از همه چیز و همه کس سرد میشی
این همون لحظه ایه که داری اشتباه میکنی نباید بزاری این حس بهت غلبه بکنه از پا بندازتت باید لبهای قفل شده ت رو محکم باز کنی و ادامه بدی
هر لحظه که بیشتر سکوت کنی بیشتر غرق میشی برگشتت سخت تر میشه
به خدا اعتماد کن و ادامه بده نزار زندگی با دست خودت تلخت کنه
.
.
سادگی نکن اما غرق کابوس گذشته هم نشو
🎶 🎧
ممنون بابت آهنگ مثل همیشه عالی
ممنون که یادت بوده ....
عالی 😍😍
چقدر به دل میشینه حرفات
آی ** ** ********* **** 😍
سیگاااااااار؟؟؟؟؟؟؟
زیبا بود
یکی هست که میداند. همین نزدیکیها. کاش منتظر او باشیم.
نوشته های شما حتما باارزش هستند. اما من حرفم اینه اگه یه نفر ...